گریز با چادر نوشته ی کریستین بک-ترجمه امیرحسین اکبری شالچی
معرفی کتاب گریز با چادر:
کتاب گریز با چادر، داستان گریز خود کریستین بک، از افغانستان به سمت پاکستان است . علت این گریز هم نارضایتی کریستین است . او سعی دارد تا با این گریز به آلمان غربی برود.
مردم کشور افغانستان شخصیتی ویژه دارند که سخت از وضعیت زندگیشان شکل گرفته . یکی سرخورده شده و با نیایش خود را آرام میسازد، یکی دیگر با همه چیز کنار میآید . دیگری دنبال برتری میگردد و از تهیدستی همسایگان سوءاستفاده میکند.
کریستین بک، در کتاب گریز با چادر قصد ندارد تنها داستان گریزش را بازگوید، بلکه میخواهد کشور بسیار دوری را بر پایه آنچه که دیده است . نزدیک بیاورد. زمانی که در کابل گذرانده و گریزش از راه کوههای افغانستان به کریستین نشان داد که میان مسلمان معتصبی که بیارج، نهی و همدردی با دیگران، حتی خود را نیز میتواند بکشد . تا مسلمان باورمندی که قرآن را راهنمای زندگی خداپسندانه میبیند، شکاف و فاصله زیادیست.
باور به اینکه در هر انسانی نیرویی یاریگر و آفریننده نهفته است، کریستسن را به انجام کاری کم و بیش نشدنی سرافراز کرد. او معتقد است، کوهها را جابجا نکرده، اما راهی بر فراز آنها یافته و آگاهیهای بسیاری اندوخته.
بیشتر بخوانیم:
کرستین بک (Kerstin Beck) دختری است از آلمان شرقی، که اتفاقا دانشجو هم است . اما به علت نارضایتیاش به بهانه آموختن زبان پارسی و در جهت همکاریهای دانشگاهی کشورهای سوسیالیستی، یک ترم در دانشگاه کابل میماند، زمانی که این ترم تمام میشود و او قصد بازگشت به آلمان را دارد، ناپدید میشو د . همه دستگاههای امنیتی جمهوری دموکراتیک افغانستان، آلمان شرقی و شوروی درصددند تا نشانی از او بیابند، ولی کرستین خود را زیر برقع پنهان کرده و همراه با مجاهدین افغانستان به سوی پاکستان گریخته است.
خود کریستین دربارهی گریزش میگوید:
این دومین رهنمود بر کوشش برای گریز از سوی من بود که به امنیت درز کرد . نخستین دسته گل را تازهگل چند هفته پیشتر به آب داده بود و مرا در میان دستگاه چرخدندههایی که هیچ گمان نمیبردم هستی داشته باشد گیر داده بود . گاه از این یا آن پیشامد، از این یا آن اشاره یا آگاهی در شگفتی فرو میرفتم . سالها بر آن بودم که گریز کامیابانهام مدیون گروهی کوچک از رزمندگان ازخودگذشته و خداترس است و یک پرس شانس درست و حسابی! تازه پس از گذشت زمانی دراز به شانس و وابستگی آن به موقعیت اندیشیدم.
در بخشی از کتاب گریز با چادر (Verschleierte flucht) میخوانیم:
عطا بر آن میشود که کمی بیاساییم . جای خوبی را برگزیده، چون سنگ تختهای کلانی بالای سرمان را گرفته که بخش پایانی آن همانند غار مینماید . مجید میگذارد که اسب، گیاهان اندکرسته در پیش روی در را بخورد و ما پی جایی هموار برای نشستن میگردیم . چادریم را بالا میزنم و به تاریکی غار مینگرم.
به دیگران میگویم: «کمی هراسانگیز است. آن پشتها چیست؟» علی جدی میگوید: «جن است. بهتر است آنجا نروی. همه کسانی که آنجا رفتهاند . دیگر برنگشتهاند و از آن هنگام آواره دوزخند . اکنون نیایشی خواهیم کرد تا جنها به ما آسیبی نرسانند.»
با دیگران به گفتگو درآمد که کعبه در کدام سوی تواند بود . چون هنگام نماز باید روی به آن میکرد . زیراندازها را سر زمین انداختند، کفشهایشان را درآوردند و دستهایشان را بر شکم گرفتند و تنگ هم ایستادند .
جملههای تازی را زیر لب میخوانند که از همهشان من تنها الله اکبر را درمییابم . سپس دستانشان را به گونهای که ایشان را شست به نرمه گوششان میخورد پشت گونه میگذارند و سوره نخست قرآن، فاتحه را میخوانند. پس از آن بیدرنگ به خاک افتند .پس از نماز علی از من میپرسد: «تو نمیخواهی نماز بخوانی؟»
عطا میگوید: «ولش کن، نماز او گونه دیگری است.»
شکآلود میپرسد: «اما با آن گونه نماز میتواند آزار جنها را براند؟»
«تاکنون که چیزی نیامده، یا شاید تو میبینی و ما نمیبینیم؟» بی آنکه نگرشی بر دیدگان ترسآلود او اندازم دنباله سخنم را میآیم: «من دوست دارم خودم آنجا بروم و ببینم آنجا چیست که شما را چنین بر زمین چسبانده . شاید ابزاری از هزار سال پیش در آنجا باشد یا نگارهگریهایی بسیار کهن بر دیوارش. کسی چه میداند؟»
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.