توضیحات درباره کتاب
روایت «سلام لندن» داستان جنگیدن یک زن برای دوباره ساختن زندگی است. زندگیای که دیگران، شرایط اجتماعی و محیط به زور و با تلخی از او پس گرفتهاند و جذابیت داستان در همین ایستادگی و جنگیدن اوست .
در کنار قصه این زن، روایتهای آدمهای دیگری را نیز میخوانیم که همگی با شخصیتپردازی خیلی خوب و قصههای پرکشش و قوی نوشته شدهاند.
خواننده در طی خواندن رمان دوست ندارد آن را نیمهکاره رها کند و پس از تمام شدن آن نیز اندوهگین میشود و همه اینها نشاندهنده تجربه زیستی پربار نویسنده است.
نویسنده زندگی و آدمها را میشناسد، علت رنجهای آنها را میفهمد و «انسان» را درک میکند و این حسها به مخاطب هم منتقل میشود به طوری که تجربه شخصیتهای داستان و زندگی آنها را همراه با خواندنشان زندگی میکند، با لبخندشان لبخند میزند و ترس و غمشان را لمس میکند.
«سلام لندن» با دغدغههای روشنفکرانه عجیب و غریب و یا سیاسی نوشته نشده است.
مساله و فکر و ذکر آدمهای قصه، خوب زندگی کردن است وبا این وصف مخاطب بر حسب الحال خود ممکن است دغدغههای شخصی خود را هم بیابد و درگیرشان شود و این از نکات مثبت داستان است که لایههای متفاوتی دارد.
در بخشی از رمان می خوانیم : من و نیما می گوییم : « سلام »
او خوب ما را ورانداز می کند . « سلام . ببخشین چه کسی دفتر ما را به شما معرفی کرده ؟ » صدای رادیو فونیکی دارد .
شانه هایش تمام چهارچوب در را پر کرده است . حتی نمی توانم رنگ اتاق را ببینم . نیما می گوید : « آقا سهیل .»
ابروهای پرپشت و به هم پیوسته اش کمی بالا می روند . از جلوی در کنار می رود و با یک لبخند نیمه کاره می گوید : « بفرمایین »
اتاق چهارگوش است و دو میز و چند صندلی استیل به چشم می خورد … دنبال صدای زنانه ای هستم که در را باز کرد
در بخشی از کتاب سلام لندن می خوانیم :
“«این آدم یعنی همین نادر بازجوی من بود. یک جورایی حتی کمکم هم کرد و من بیست و چهار ساعت بیشتر در بازداشتگاه نموندم یا دست کم این طوری وانمود می کرد که کمکم کرده. نمی دونم واقعا نقش اون چی بود. ولی داستان من و اون بعد از ماجرای بازداشتگاه شروع شد. »
راج با دقت گوش می دهد و چشم از چشم من برنمی دارد. «خب؟ »
«بعد از اینکه از بازداشتگاه اومدم، نادر هر دو یا سه هفته یک بار زنگی به من می زد. اوایل پشت تلفن هم بازجویی ایم می کرد ولی سر یک مسائل خیلی بی ربط. مثلا می گفت، شوهرت بعد از بازداشتگاه چیزی نگفت یا دیشب با مادرشوهرت دعوات شد؟! من اون موقع برای ورود به دانشگاه درس می خوندم.
فکر می کردم درس خوندن و دانشگاه رفتن تنها راهیه که می تونم از دست شوهرم و نادر و اون موقعیتی که توش بودم خلاص بشم. اصلا هم نمی فهمیدم نادر چه طوری از همه چیز زندگی من خبر داره. اوایل فکر می کردم تلفنم کنترله. هیچ حرفی پشت تلفن نمی زدم. ارتباطم رو با همه دوست و آشناها کم کردم.
…
ولی باز سر دو سه هفته که زنگ می زد یک چیزی می گفت که حیران می موندم. همه ش تو ترس و دلهره نگهم می داشت. بعضی اوقات فکر می کردم که توی شلنگ آب هم صد تا چشم هست که داره به من نگاه می کنه.
لباس هام رو پشت پرده عوض می کردم، باورم شده بود که یک چشمی دور و اطرافم هست ولی نمی تونستم بفهمم چه طوری. یک روز همه خونه رو گشتم شاید یک دوربین مخفی پیدا کنم ولی چیزی پیدا نکردم. هنوز هم برام معماست که چه طوری از همه جزییات زندگی من خبر داشت.
یک سال به همین منوال گذشت تا اینکه دو روز مانده بود اسامی پذیرفته شدگان در دانشگاه ها رو بدند نادر به من زنگ زد و گفت که رشته فلسفه در دانشگاه مشهد پذیرفته شدم. خیلی خوشحال شدم.
گفتم، شما از کجا می دونین؟ هنوز که روزنامه چاپ نشده؟ گ
فت اسامی قبول شدگان قبل از پذیرش در دانشگاه برای بررسی سوء پیشینه سیاسی اول به مرکز گزینش فرستاده می شوند، بعدهم گفت خودش منو تایید کرده. به هر حال باورم شد. کلی هم ازش تشکر کردم. تازه فهمیدم یک جای نقشه ام درست از آب درنیومده اونم اینکه من نمی تونستم هیچ جا از دست نادر فرار کنم.”
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.