معرفی کتاب-تفنگ بادی:
تفنگ بادی-آن سالها خانهٔ ما در یک محلهٔ پرت و دور افتاده بود و از مزایایی که سایر محله ها مثل آب و برقی و آسفالت و این جور چیزها برخوردار بودند سهمی نبرده بود،
چون از شهرهای جدید و نوساز به حساب می آمد که قرار بود بعدها شهری مدرن و مجهز به تمام وسایل زندگی بشود.
البته موقعی که فروشندگان زمین و شرکتهای خانه سازی زمینهای این منطقه را به اهالی فروخته بودند با آب و برق و آسفالت و تلفن بود منتهی بعد معلوم شد که کمی صبر لازم دارد.
تعدادی خانه در این زمینها ساخته شده بود که در بعضی از آنها خود صاحبخانهها زندگی میکردند و بقیه را اجاره داده بودند.
آنچه برای ما جنبهٔ حیاتی داشت و واجب تر از سایر مایحتاج زندگی بود آب بود چون بی تلفن میشد زندگی کرد و با پیغام دادن و از طریق مکاتبه مشکلات روزمره را حل کرد و به جای برق این امکان را داشتیم
که فانوس و چراغ زنبوری روشن کنیم و آسفالت خیابانهای ما هم در درجهٔ سوم و چهارم قرارداشت چون اهالی محلهٔ ما مردم پرتوقعی نبودند که بی آسفالت نتوانند زندگی کنند
داستانهای موجود در مجموعه تفنگ بادی:
کتاب حاضر شامل هفده داستان کوتاه در ژانرهای گوناگون میباشد که همگی توسط خسرو شاهانی به رشته تحریر و نگارش درآمدهاند. این هفده داستان از قرار زیر هستند:
- تفنگ بادی
- حق و حقوق دولت
- گردش خانوادگی
- وقتی آقا رضی شاعر میشود
- بنبست
- حسن خداداد
- میراثخواران
- مسافرت سرپایی
- زیدعلیخان
- شاگرد اول
- کنجکاوی
- لیاقت
- شب ژانویه
- انتظار
- یارو ماموره
- سماور برقی
- شبدیز
بخشهایی از کتاب:
بخشی از داستان کوتاه بنبست:
پسرم! دستی از دور بر آتش داری؟ به خیالت این رانندههای تاکسی مفت می]ورند و مفت میخوابند، از صبح تا آخر شب که صد تومن کار کنند؟ اگر تصادف نکنند، اگر آدم زیر نگیرند و زندون نروند، نود تومانش را باید بابت جریمه به افسرهای رانندگی بدهند. پسرم چرا میخواهی از حالا که اول جوانی و کارآمدی توست، بخیه به آبدوغ بزنی؟
بخشی از داستان کوتاه کنجکاوی:
مرد دستش را در جیب راست کتش فروبرد و هرآنچه که به چنگش آمد را بیرون کشید. یک دستمال چلوار جرک و مچاله شده، هشت قران پول خرد، یک ونج ریالی، یک دو ریالی و یک سکه یک ریالی. یک کبریت ممتاز تبریز که نصفش مصرف شده بود و…
بخشی از داستان کوتاه شب ژانویه:
کمی این پا و آن پا کردم ونگاهم را به روی پرده انداختم. دیدم پشت پرده قیامتی است. چنان در هم میلولند و پا به زمین میکوبند و بالا و پایین میروند که بیا و تماشا کن. روی صندلی نیمخیز شدم تا بدینوسیله بفهمانم که میخواهم به پشت پرده بروم.
بخشی از داستان کوتاه حسن خداداد:
ده دقیقه بعد، درب باز شد و یک نرهخر ننتراشیده خراشیده قدبلند گردنکلفت بیستودوسه ساله با موهای وز کرده و سیخسیخ و چشمان دریده و بینی مشتخورده و پت و پهن در کرباس در ظاهر شد به حقیت قسم عکسش برای روی طلسم جان میداد و بس!
دانلود این کتاب از پروبووکس
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.